از این پس در مخی می نویسم.
از همراهیتان خوشحال می شوم. :)

انشاالله با طرحی نو مجدداً شروعی قدرتمند خواهد داشت.
زروب را از طریق خوراك و ایمیل دنبال كنید!
*** می گوید بنویس! منی که بین نوشته هایم فاصله ایست تأمل برانگیز؛ هشت، هشت، دو و دو!
رقم هایی به سال که اگر جمعشان کنی به بیست میرسد؛ بیست سالگی و هزار دغدغه ی فکری و ذهنی و اجتماعی. سیاست را که وقتی به "دو هشت" رسید چندان به آن فکر نمی کنم، اگر چه نمی شود هیچ به یادش نبود.
*** نوجوانی با آرزوهایی سر به فلک کشیده، پر تلاش، درسخوان، سر به زیر، با حیا و مهیا!، با رؤیاهایی زیبا و مجدداً آرزوهایی سر به فلک کشیده. اگر چیزی از قلم نیفتاده باشد آن روزها من بودم و اینها. این روزها من هستم و ... شاید این "من"، "من" نباشد. این "من" تنبل آزار دهنده است اگر چه هنوز "همان" باشد اما تنبل شده است؛ این من همان است که تنبل شده است! باشد که نپاید یا اگر بهتر بگویم "باید" که نپاید.
*** می گفتند زور بزنید و بروید دانشگاه که بقیه اش آسان است و "کویت"!
همان موقع در جواب میگفتم: "نه تازه اول راه است و آغاز کار!"
هیچگاه فریب این حرف را نخوردم که قرار باشد شب امتحان های پایان ترم و میانی به حماقت و سادگی آن روزهایم بخندم و گویندگانش را ملامت کنم.
*** دانشگاه ...
*** خوابگاه... چیزی که هیچ گاه با من کنار نیامد یا شاید من با او کنار نیامدم. هر چه می کشیم از دست این عدم تفاهم ها و عدم توافقات است.
توافق است دیگر! اگر بشود خوب میشود، چه توافق من با خوابگاه [ که نشد که نشد]، چه توافق ایران با 1+5! فرقی ندارد. توافق است دیگر!
*** دانشگاه...
***تهران. یاد آن پنجشنبه شب بارانی ترم اول بخیر. تنهای تنها با لباسی نچندان مناسب سرما، دیوانه وار... پارک شهر را برای اولین بار دیدم و آن درخت سبز شده در آن گودیش را! خرگوش ها و طاووس ها و طوطیانش را.
آن شب که موش آب کشیده بودم و هر جایم را که میچلاندی آب سرازیر شدن همانا و سبک تر شدن من همانا!
یاد مسجد آن شب هم بخیر . روز شما هم بخیر. شب تان هم... و لحظه هاتان...
همه چیز "بخیر"ش خوب است. مهم ترینش "عاقبت"
زروب را از طریق خوراك و ایمیل دنبال كنید!
گهگاه برای خودم می نویسم.
حال این روزهای زمین خوب نیست.
آن چه که خواهید خواند روایتی است از حال این روزهای زمین...
«شهر عروسک ها» اولین تجربه ی داستان نویسی من است.
دانلود داستانک «شهر عروسک ها» در قالب pdf
قسمتی از این داستان کوتاه را در زیر می توانید بخوانید (لطفا از ارائه ی نظرات خود در مورد آن دریغ نفرمایید)؛
دخترک با خواهرک و بچه های همسایه در کوچه بازی می کند. مادرک همیشه نگران است. قلبش مریض است. با دست چپش پرده را پشتش جمع می کند و به دیوار تکیه می دهد. امروز هم مضطرب است. همیشه از دیدن شادی دخترک و خواهرک امیدی در دلش زنده می شود. او تحقق آرزوهای بر باد رفته ی خود را در دخترک می بیند؛ آزادی، زندگی ای آرام، بدون هرگونه دغدغه و اضطراب.
مادرک دست راستش را روی قلبش می گذارد و می فشارد تا شاید درد قلبش تسکین یابد.
صدای باز شدن در به گوش می رسد و مادرک را ناخودآگاه به یاد پدرک می اندازد. انگار همین چند روز پیش بود که با یکدیگر آشنا شدند و ازدواج کردند. چه زود گذشت.
انگار همین دیروز بود که دخترک به دنیا آمده بود و همگان برای گفتن تبریک به مادرک و پدرک به خانه شان آمده بودند و پایکوبی می کردند. به راستی که چه لحظات شادی بود. روزی که مادرک، مادرک شد و پدرک، پدرک نام گرفت. چه کوتاه بود و چه سریع گذشت. مادرک همچنان غرق در افکار خود است. در نظرش فاصله ی آن شادی بی حد و حصر تا آن اتفاق حتی به اندازه ی یک پلک به هم زدن هم نشده بود.
قلبش را محکم تر می فشارد. قرص های قلبش تمام شده است و دکتر می گوید که دیگر در شهر دارویی نمانده.
اتفاقی دردناک بود. آن روز تازه دخترک آموخته بود که دست و پا شکسته «بابا» بگوید. دست و پا شکسته اما شیرین، طوری که با هر بار شنیدن آن پدرک تمام خستگیش را از یاد می برد و انرژی ای فوق العاده می گرفت. پدرک هم مانند مادرک آرزوهای بزرگی برای دخترک داشت. او را بسیار دوست می داشت و هرگاه که خانه بود، دخترک رهایش نمی کرد.
آن روز پدرک دیر کرده بود ....
زروب را از طریق خوراك و ایمیل دنبال كنید!
دیروز دانشجوهای دانشکده حال و هوای خاصی داشتند، همه منتظر بودند، منتظر شروع اتفاقی دوست داشتنی، رویدادی که همکاری ها برای برگزاریش از چندین ماه پیش کلید خورده بود؛ گردهمایی بزرگ فارغ التحصیلان و دانشجویان دانشکده کامپیوتر و فناوری اطلاعات دانشگاه صنعتی امیرکبیر در جشن بیست و پنج سالگی دانشکده.
قسمت بسیار زیادی از هماهنگی ها، پیگیری ها و تدارکات این برنامه ی بزرگ برعهده ی شورای صنفی و انجمن علمی دانشکده بود و به حق که تلاششان قابل تقدیر و ستودنی است.
زروب را از طریق خوراك و ایمیل دنبال كنید!
امشب به اولین وبلاگ فارسی سر زدم، ملاقاتی پس از چندین و چند سال! وبلاگ سلمان جریری که در 16 شهریور 80 پای وبلاگ را
به وب فارسی باز کرد.
سلمان جریری بر این اعتقاد است که باید فاصله ها را رعایت کرد؛ "در رانندگی، صفها، وبلاگها، روابط اجتماعی و نوشته هامون انقدر به همدیگه نلولیم و نپیچیم و فاصله ها را رعایت کنی[م]"
ولی
خب مگر غیر از این است که وبلاگ، این روزها، با فراگیر شدن وب2 و پیشرفت روز
به روز آن، خود را با شرایط جدید وفق داده است. من وبلاگ را به تعامل با
مخاطبش شناخته ام یا اگر بخواهم بهتر بگوبم اینگونه آن را فراگرفته ام. هر چند که این جا پس از دو سه سالی که نبوده ام مخاطب چندانی
ندارد و من هستم و افکار خودم و باز من! همچون پژواک صدا در کوهستان که خودم
به خودم ختم می شوم!
همان شرایطی که شما در وبلاگ تان با حذف قابلیت
نظردهی برای همان تحقق "رعایت فاصله ها" انجام داده اید و این جا خود به خود تحقق یافته است و انشاالله که دیری نپاید و این سکوت به زودی شکسته شود! :|
نظر شما بسیار محترم است. من نیز صرفاً نظر خودم را بیان کردم. حمل بربی ادبی و لولیدن و پیچیدن نگذاریدش.
سومین
پست آقای جریری در سومین روز تولد اولین وبلاگ فارسی (18شهریور) بسیار
جالب است؛ مطلبی درمورد globalization یا جهانی شدن، آنجا که به از جایی نا
معلوم لطیفه ای نوشته اند:
زروب را از طریق خوراك و ایمیل دنبال كنید!