حال این روزهای زمین خوب نیست.
آن چه که خواهید خواند روایتی است از حال این روزهای زمین...
«شهر عروسک ها» اولین تجربه ی داستان نویسی من است.
دانلود داستانک «شهر عروسک ها» در قالب pdf
قسمتی از این داستان کوتاه را در زیر می توانید بخوانید (لطفا از ارائه ی نظرات خود در مورد آن دریغ نفرمایید)؛
دخترک با خواهرک و بچه های همسایه در کوچه بازی می کند. مادرک همیشه نگران است. قلبش مریض است. با دست چپش پرده را پشتش جمع می کند و به دیوار تکیه می دهد. امروز هم مضطرب است. همیشه از دیدن شادی دخترک و خواهرک امیدی در دلش زنده می شود. او تحقق آرزوهای بر باد رفته ی خود را در دخترک می بیند؛ آزادی، زندگی ای آرام، بدون هرگونه دغدغه و اضطراب.
مادرک دست راستش را روی قلبش می گذارد و می فشارد تا شاید درد قلبش تسکین یابد.
صدای باز شدن در به گوش می رسد و مادرک را ناخودآگاه به یاد پدرک می اندازد. انگار همین چند روز پیش بود که با یکدیگر آشنا شدند و ازدواج کردند. چه زود گذشت.
انگار همین دیروز بود که دخترک به دنیا آمده بود و همگان برای گفتن تبریک به مادرک و پدرک به خانه شان آمده بودند و پایکوبی می کردند. به راستی که چه لحظات شادی بود. روزی که مادرک، مادرک شد و پدرک، پدرک نام گرفت. چه کوتاه بود و چه سریع گذشت. مادرک همچنان غرق در افکار خود است. در نظرش فاصله ی آن شادی بی حد و حصر تا آن اتفاق حتی به اندازه ی یک پلک به هم زدن هم نشده بود.
قلبش را محکم تر می فشارد. قرص های قلبش تمام شده است و دکتر می گوید که دیگر در شهر دارویی نمانده.
اتفاقی دردناک بود. آن روز تازه دخترک آموخته بود که دست و پا شکسته «بابا» بگوید. دست و پا شکسته اما شیرین، طوری که با هر بار شنیدن آن پدرک تمام خستگیش را از یاد می برد و انرژی ای فوق العاده می گرفت. پدرک هم مانند مادرک آرزوهای بزرگی برای دخترک داشت. او را بسیار دوست می داشت و هرگاه که خانه بود، دخترک رهایش نمی کرد.
آن روز پدرک دیر کرده بود ....
دانلود ادامه ی داستانک «شهر عروسک ها» در قالب pdf
زروب را از طریق خوراك و ایمیل دنبال كنید!